پادشاه وظریف 
کسی نزدپادشاه امد وگفت شخصی در شهراست که صورتش مثل شما است 
شاه گفت تاان شخص را بیاورد وقتیکه شاه ظریف را دید گفت من مادر شمارا می شناسم زبیا بود ودر قصریک گان بار میامد  ظریف کمی فکر کرد جواب داد نه شاهی من مادرمن هرکزاز خانه بیرون نیماده اماپدرمن در زمان سلطنت پدرشما در قصررفت امد داشت .

خویشاوند  خر
روزی ملا خرش که خطایی کرده بود میزد دراین وقت شخصی امد خطاب به ملاه کرد که جرا این حیوان بی زبان را میزنی  ملا به ان مرد نگاه کرد وگفت  ببخشید برادر من نمی دانستم که خویشاوندی باشمادارد

خواستگاری
روزی ملامنزل شخصی به خواستگاری رفت تا دخترش را به ملا بدهدمرشرایت سخت بالای ملا ماند .ملاکه شرایت ان مردرادید گفت یک بار دختررانشان بده وقتیکه دختر را دیدیک باردوید یک دوبوسه کرفت مردگفت چی کردی ملاگفت بزرک ها گفته سنکی که زورد نرسیدبوسه کن درجایش بان

معلم تاریخ
معلم:اسد برای من بگودروازه خیبرراکه میده کرده
اسد:معلم صاحیت به خدامن ساعت تفریعی نبودم






Under progress

 
Today, there have been 7 visitors (13 hits) on this page!
This website was created for free with Own-Free-Website.com. Would you also like to have your own website?
Sign up for free